آرزو🌌قسمت3

شدو:امی ....امی حالت خوبه؟
امی: آی....آره..هنوز زندم....ها!شدو....من ...من چرا ..چرا..موهام بلند ترو طلایی شده؟
شدو:بخاطر دارو هست 😅
امی:ولی از اون کارت خوشم نیومد 😤
شدو:چی!چرا؟
امی:بیا اینجا بشین تا بهت بگم.
دید شدو:رفتم روی مبل نشستم، دیدم امی اومد روی پام صورتش رو نزدیک من کرد، کله اش را گذاشت رو شونم.خودش رو بمن چسبوند ....ها...ا..امی😳😳
امی:چی شده؟چرا ضربان قلبت اینقدر بالا رفته؟😊
سرم و گذاشتم روی شانه شدو و اونو خیلی آروم بو میکردم 😏
شدو:ا..امی اینجا یکم گرمه....
امی:وقتی داشت میگفت من سرم رو آوردم دم گوشش گفتم:چرا انقدر خجالت میکشی.......وقتی اینو گفتم گوشه گوش شدو رو یه گاز کوچک گرفتم، وبعد یکم ازش دور شدم و نگاهش میکردم 🙂
شدو:ها...😳.....امی متوجه ای داری چیکار میکنی دیگه؟
امی:آم....بزار ببینم،......وقتی اینو گفتم بدون میکس رفتم جلو و شدو رو بوسیدم ...بعد اومدم عقب و شدو رو نگاه می‌کردم..گفتم:آره...میخوام یکم باهات بازی کنم ☺😀
شدو:دلم یهو لرزید، به امی نگاه کردم، اونو چسبوند به خودم یهو با تعجب نگاهم کرد، گفتم: پس گربه کوچولو میخواد بازی کنی!باشه اگه میخوای 😏
امی:خودمو برگردوندم روب سمت دیوار ،به شدو تکیه دادم صورتم رو بردم زیر گردنش و دستم هم بردم لای موهاش و گفتم:این گربه دلش بازی میخواد آقا ببره 😊

این داستان ادامه دارد..........
دیدگاه ها (۵)

آرزو🌌قسمت 4

آرزو 🌌قسمت5

آرزو🌌قسمت2

آرزو🌌قسمت1

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁷اروم تو راه رو عمارت راه میرفتم... تمام ف...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط